از عبدو تا پری مُدمَره
از عبدو تا پری مُدمَره
حکایت غربتِ جنگ‌زدگان، وسعتی به پهنای ایران دارد. ترکش جنگ، در گذر سال‌ها، از کیلومترها دورتر هنوز قربانی می‌گیرد و غم غربت بر تن‌ها می‌نشاند.

هادی خوش سیما:

روایت اول:
اولین بار که دیدمش، پچپچه‌ای در کلاس به راه افتاد؛ «اردوگاهی» آمد. «عبدو» پسرکِ سبزه‌روی جنوبی، سرش را به زیر انداخت و با آن جثه‌ی کوچک‌، خودش را در ردیف آخر پنهان کرد.
معلّم که وارد کلاس شد، بچه‌ها را به ترتیب قد نشاند‌. عبدو ردیف سوم جای گرفت. سومین نیمکتِ چوبی سرآغازِ آشنایی من با محله‌ای شد که مردمانش را اردوگاهی می‌خواندند؛ منطقه‌ای خاکی پایین‌تر از هلال احمر شهرستان «فسا»، محصور در میان فنس و سیم‌های خاردار با چند بلوک سیمانیِ نافرم و زمخت در اطرافش.
عبدو یکی از یک میلیون و ۶۳۶ هزار و ۷۴۷ «جنگ‌زده‌ای» بود که ناگهان موشک‌های بعثی خانه و کاشانه‌‌اش را ربود و با حس و غمی جانکاه، راهی جزء ترک شهر و دیار برایش نماند.
مهاجران جنگ که به شهر آمدند چادرها برای اسکان‌شان برافراشته شد. شاید از همین‌جا بود که نام اردوگاه بر منطقه و ساکنانش نشست. با ادامه‌ی جنگ، تیغه‌ی آجرها به جای چادرها بالا آمد و سال‌ها بعد، اردوگاه در قلب شهر جای گرفت اما عبدو همچنان اردوگاهی ماند.
لب‌های عبدو تنها در اردوگاه می‌شکفت و همه صورت‌اش سراسر خنده می‌شد. انگِ اردوگاهی درون سیم‌های خاردار رنگ می‌باخت. درون اردوگاه، هویتِ جنوبی در میانِ بوی تند قلیه ماهی و ترانه‌های عربی جان می‌گرفت و کیلومترها دورتر از موجِ خمپاره، عطش شطّ و نخلستان در گعده‌های‌شبانه مردانی دشداشه پوش موج می‌زد.
«اردوگاهی» یعنی غریبه‌ای در میان شهر. غمزده‌ای در هوای وطن. خواب‌زده‌ای آشفته از ترکش گداخته بر صورت مادر و دستان آویزان شده پدر. یعنی جنگ‌زده‌ای «فراری» در نگاه دیگران. این آخری را عبدو با آن جثه کوچک‌اش فهمیده بود که روز اول مدرسه، ردیفِ آخر کلاس، پناهش شده بود. اگر می‌توانست دورتادورش را سیم خاردار می‌کشید و شاید هم در ذهنش‌اش کشیده بود.


روایت دوم:
حکایت غربتِ جنگ‌زدگان، وسعتی به پهنای ایران دارد. ترکش جنگ، در گذر سال‌ها، از کیلومترها دورتر هنوز قربانی می‌گیرد و غم غربت بر تن‌ها می‌نشاند؛ مثل عبدو در «اردوگاه» و مثل کودکانِ «شهرک عرب‌ها»ی مشهد در کنار بازاری که بوی جنوب می‌دهد و لهجه جنوبی‌مردمانش در لنز دوربینِ «خدیجه نیسی» ثبت شد.
سه دهه پس از غربت عبدو در ردیفِ آخر کلاس، تماشای مستند «مُدمَره» در خانه فیلم اهواز به کارگردانی خدیجه نیسی، عبدو و اردوگاهِ محصورش را مقابل چشمانم زنده کرد و مرا در میان فنس‌ها کشاند و باز دوباره زمزمه تلخناکِ «پری» راوی جنگ‌زده مستند مُدمره، در اعماق شهرک عرب‌ها فرو بردم: «ما فرار نکردیم».
مردمانی که به میل خودشان مهاجرت نکردند؛ مهاجرتی که قرار بود مرهمی بر زخمِ جنگ شود، نمکی بر غم غربت‌شان پاشیده شد و «تازه اول بدبختی‌شان شد» با قلبی «ویران شده» از نخلستان‌های بی‌سر.
۳۵ سال پس از جنگ تحمیلی و کوچ اجباری جنگ‌زدگان، ردِّ پای خوزستانی‌ها را از شمالی‌ترین نقطه وطن تا جنوبی‌ترین آن می‌توان یافت؛ نسلی که جنگ آن‌ها را مجبور به کوچ کرد؛ کوچی که به قول «پریِ»‌مُدمره، زهر مار بود، اما امروز با همه غمِ غربت، خوزستانی کوچک در قلب استان‌ها ساخته‌اند؛ با همه رنگ و بوی جنوبی. مثل حالای عبدو با دو فرزندش در دل اردوگاه؛ اردوگاهی که پس از ۳۵ سال هنوز اردوگاه مانده است.
روایت مهاجران جنگ، روایت صبر است و استقامت؛ روایت ایستادگی و طعم تلخ آوار‌ه‌گی. روایتی ناگفته، که ۳۵ سال پس از پایان جنگ تحمیلی، هنوز ادامه دارد و زوایای آن ناشناخته مانده؛ زوایایی که با آشکار شدن‌اش، روایتی کمتر شنیده شده از رنج و استقامت را پدیدار می‌سازد؛ روایتی از نسل عبدوی اردوگاهی و پری مُدمره…