حکایت چهل روز دلدادگی/ دلهایی که رفته اند، چشم هایی که چشم انتظارند
حکایت چهل روز دلدادگی/ دلهایی که رفته اند، چشم هایی که چشم انتظارند

آمارهای ورود و خروج زائرین حسینی روزانه اعلام می شوند اما هیچگاه مشخص نمی شود چندین نفر این روزها مانند سمیه چشم انتظار دعوت شاه دو عالم، حسین هستند.

کاوش/ زهرا رضاپور: تیغ تیز خورشید در نیمه ی روز که بر مرزی ترین مکان به تربت کربلا می تابد عرق را بر چهره می نشاند اما او از جاذبه ی خارق العاده ای صحبت می کند که نیرویش بر تمام سختی ها می چربد و می گوید: جانم را هم در راه حسین می دهم تحمل گرمای هوا در کنار تنور پخت نان که چیزی نیست، وقتی دل در گرو ارباب داشته باشیم.

این را خانم شیاسی یکی از خدمت رسانان که نان محلی تازه به دست زائران می دهد و خود را خادم الحسین(ع) و زوار الحسین می خواند، می گوید.

اینجا چذابه است، نزدیکترین نقطه برای به وصال رسیدن زائرین اربعین حسینی، نخ ارتباطی بین این عاشق و معشوق. آنها که این روزها رفته و یا عزم رفتن کرده اند که خوشا به سعادتشان اما امان از دل کسانیکه جسمشان اینجا و روحشان در سرزمین دیگری است.

این جا هرکسی هر گونه که می تواند و توان دارد خود را خادم زوار اباعبدالله و ابوالفضل العباس کرده است و هر نوع خدمات رفاهی اعم از پخت و توزیع غذا، ایجاد استراحتگاه و همچنین خدمات درمانی را برای رفاه حال زائرین ارائه می دهند.

یک روز مانده به اربعین، زائران حسینی با شتاب بیشتر در حال رفتن هستند و عده ای در حال برگشت از سرزمین عشق هستند، چهره هایشان نشان می دهد که دلهای خود را نیاورده اند.

جاماندگان از سرزمین باب الحوائج در ساعات پایانی به اربعین حسینی دلشان در شهر و خانه ی خود آرام نگرفته و بی قرار برای بدرقه ی کسانی که کوله به پشت و با پای پیاده خود را به غریب الغرباء می رسانند، آمده اند تا در این سوی مرز سلام و ارادت خالصانه ی خود را از راه دور هم که شده بیان کنند.

همانطور که به خیل عظیم مردمی که راهی زیارت صحن و سرای صاحب شش گوشه قبرهستند، می نگرم، خانمی جلب توجه می کند که به یکی از ستون های کنار خروجی مرز تکیه زده و با چشمانی سرخ به مردم در صف انتظار نگاه می کند ،چهره ی پریشان و آشفته ی او در نظر اول این را منتقل می کند که گویی همراه سفر خود را گم کرده است، نزدیکتر می شوم و این را از او می پرسم، اول کمی مکث می کند و بعد با صدای پربغض و چشمانی که در تلاش برای خالی نشدن است می گوید: “گم که نه از او جامانده ام”.

این را گفت و چادرش را روی صورتش کشید که چشمانش نبارد اما تمام تلاشش برای نباریدن به یکباره بی نتیجه ماند، برای درک کردن این حس، این علاقه؛ چند لحظه ای مات و مبهوت میمانم و تنها سکوت می کنم.

در راه بازگشت جمله ی پایانی سمیه را به خاطر می آورم که گفت مجوز خروج گرفته ام اما اجازه از جای دیگری برایم صادر نشده است.

از نگاه بسیاری از مردم اینجا متوجه شدم که سمیه تنها دلداده ی جامانده نبود که ” یار بطلب” در پس چشمانش خودنمایی می کند.

آمارهای ورود و خروج زائرین حسینی روزانه اعلام می شوند اما هیچگاه مشخص نمی شود چندین نفر این روزها مانند سمیه چشم انتظار دعوت شاه دو عالم، حسین هستند.