«دلتنگي»
«دلتنگي»

اول فروردين تنها زماني بود كه آطاهر مي خنديد. مي خنديد و سيگارش را توي باد ملايم بهار روشن مي كرد و پك عميقي به آن مي زد و مي رفت كه سال تحويل را كنار پسرش سپري كند. پسري كه ده سال پيش از دست داده بود.

هر سال اول بهار، هفت سين سال تحويلش را توي كيسه اي مي گذاشت، كت و شلوار روز اول عيدش را مي‌پوشيد و مي‌رفت سر خاك پسرش. قد بلند و اندام نحيف و لاغري داشت و چين و چروك هاي عميق روي صورتش را مي شد به وضوح ديد. از تمام دندان هاي توي دهانش تنها آن دو تاي جلويي باقي مانده بود كه بين لبانش خودنمايي مي كردند. اسمش طاهر بود. آقا طاهر. زنش بتول او را آطاهر صدا مي زد و اهل محل هم به او همين را مي گفتند. عشقش رفتن به استاديوم بود و ديدن بازي فوتبال و اين كه شب قبل از بازي تيم مورد علاقه اش زير انداز و پتويي بر مي داشت و مي رفت و كنار ورزشگاه مي خوابيد. اما سالها بود كه ديگر هيچكس او را توي هيچ مسابقه فوتبالي نديده بود. درست بعد از مرگ تنها پسرش.
اول فروردين تنها زماني بود كه آطاهر مي خنديد. مي خنديد و سيگارش را توي باد ملايم بهار روشن مي كرد و پك عميقي به آن مي زد و مي رفت كه سال تحويل را كنار پسرش سپري كند. پسري كه ده سال پيش از دست داده بود. معلول ذهني بود. با اين همه بتول ديوانه وار عاشقش بود. به اصرار طاهر او را گذاشته بودند آسايشگاه كودكان استثنايي اما بعد از مدتي مادرش تاب نياورده بود و با اصرار زياد و همه ي مخالفت هاي طاهر، خودش نگهداري پسرشان را به عهده گرفته بود. مي گفتند: به طرزر مجهولي از بالاي ساختمان بلندي به پايين پرت شده و در جا تمام كرده بود. بعد از آن بتول براي هميشه طاهر را ترك كرد و ديگر نه طاهر و نه هيچ كدام از اهل محل او را به چشم نديدند.
نزديك تحويل سال بود. هواي بوي سبزه و گندم مي داد و خنكاي اول بهار پوست را نوازش مي كرد. قبرستان شلوغ و بود و بوي عود به مشام مي رسيد. بوي مورد و شمشاد . طاهر سفره ي كوچكي روي سنگ قبر پسرش پهن كرده بود و به رسم هر سال داشت وسايل هفت سين را روي آن مي چيد. سيگاري گوشه ي لبش بود و چيزي با خودش زمزمه مي كرد. سمنو را كه روي سفره گذاشت كسي از پشت سر صدايش زد: آطاهر. صدا را با تمام زنگار و گرفتگي اش شناخت. سيگار از گوشه ي لبش افتاد روي زمين و سمنوي توي ظرف ريخت روي سفره. جرأت برگشتن به پشت سرش را نداشت. بتول با پاهايي كه سنگيني اين همه سال را با خودش حمل مي كرد آهسته آمد و نشست كنار آطاهر. طاهر سرش را بلند كرد، چشمش كه به بتول افتاد بغض سنگيني راه گلويش را بست و با صداي نامفهومی گفت: سلام. تنها دارايي من توي زندگي همين يه پسر بود چرا اونو از من گرفتي طاهر؟ بتول اين را گفت و بعد گريه بلندي سر داد و گيسهاي سفيد و تنكش را پهن كرد روي سفره هفت سين و ادامه داد: چرا اين كار رو با من كردي؟ تو كه مي دونستي چقدر عاشقشم؟ طاهر خشكش زده بود. بي اختيار اشك از روي گونه هايش پايين مي آمد و مي چكيد روي سفره.
بتول خيك باد شده بود. پيري توي صورت و تمام اندامش دويده بود و زار مي زد. طاهر مات و مبهوت نگاهش مي كرد. صداي گوينده راديو كه تحويل سال را اعلام مي كرد از بلندگوي قبرستان پخش مي شد. كساني كه آنجا بودند با لبخندهاي ماسيده روي صورتشان سال نو را به هم تبريك مي گفتند. آسمان مثل روزهاي اول پاييز بود.
بعد از آن روز ديگر هيچكس طاهر را به چشم نديد كه مثل هميشه توي باد راه برود و سيگارش را دود كند. چند مدت بعد هم گفتند: از ساختمان بلندي به پايين پرت شده و درجا تمام كرده.
حالا هر سال اول فروردين بتول سفره ي هفت سينش را جمع مي كرد، آن را توي كيسه اي مي گذاشت، كوزه ي سبزي دستش مي گرفت و مي رفت كنار قبر تنها پسرش. تنها پسري كه ده سال پيش آن را از دست داده بود.